آتش دل

یادداشتهای درونی

آتش دل

یادداشتهای درونی

دو کاج

 

در کنار خطوط ” سیم پیام ”
خارج از ده، دو کاج، روئیدند
سالیان دراز، رهگذران
آن دو را چون دو دوست می‌دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه‌ی باد
یکی از کاج‌های به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامل کن
ریشه‌هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار، از تو بیزارم
دور شو، دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم‌ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط،
در کنار خطوط ” سیم پیام ”
خارج از ده، دو کاج، روئیدند
سالیان دراز، رهگذران
آن دو را چون دو دوست می‌دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه‌ی باد
یکی از کاج‌های به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامل کن
ریشه‌هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار، از تو بیزارم
دور شو، دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم‌ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط، دید آن روز
انتقا ل پیام، ممکن نیست
گشت عازم ، گروه پی‌جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیم‌بانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگ‌دل را نیز
با تبر، تکه تکه، بشکستند

یاد گرفتم

یاد گرفتم که :  

1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. 

 2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند . 

 3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود . 

 4. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم

 

مشکل اساسی

 مشکل اساسی دنیای امروز اینست که افراد نادان لبریز از اطمینان و اعتماد به نفس و افراد هوشمند پر از شک و تردیدند .

برتراند راسل

وداع



» اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه کوچکی زندگی به من ارزانی می‌داشت،
شاید همه آنچه را که به ذهنم می رسید را بیان نمی‌‌داشتم، بلکه به همه چیزهائی که بیان می‌کردم فکر می کردم.
اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای نهفته آنهاست
کمتر می‌خوابیدم و دیوانه‌وار رویا می دیدم، چرا که می‌دانستم هر دقیقه‌ای که چشمهایمان را برهم می‌گذاریم ٬ شصت ثانیه نور را از کف می‌دهیم. شصت ثانیه روشنایی
هنگامی که دیگران می‌ایستند ٬ من قدم برمی‌داشتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند بیدار می ماندم .
هنگامی که دیگران لب به سخن می‌گشودند٬ گوش فرا می‌دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظّی که نمی بردم

اگر خداوند ذره‌ای زندگی به من عطا می‌کرد٬ جامه‌ای ساده به تن می کردم.
  نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می‌ساختم.


خداوندا٬اگر دل در سینه ام همچنان می تپید تمامی تنفرم را بر تکه یخی می‌نگاشتم و
 سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم .
با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا زخم خارهایشان و بوسه گلبرگ ها‌یشان در اعماق جانم ریشه زند.
خدواوندا ٬اگر تکه‌ای زندگی می‌داشتم ٬ نمی‌گذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی‌آنکه
 به مردمانی که دوستشان دارم ٬ نگویم که"عاشقتان هستم" ،
 آن گونه که به همه مردان و زنان می‌باوراندم که قلبم در اسارت (یا سیطره )محبت آنهاست .

اگر خداوند فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من میگذارد ٬ در سایه‌سار عشق می‌آرمیدم. به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند
 
 که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند .
آه خدایا! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند

به هر کودکی دو بال هدیه می دادم ٬ رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند .
 به پیران می‌آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی که با نسیان از راه می‌رسد .
 آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته‌ام .
من یاد گرفته‌ام که همه می‌خواهند درقله کوه زندگی کنند ٬
بی آنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود نگاهی انداخته باشند.
چه نیک آموخته‌ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دورانگشت زمخت پدر میفشارد٬ او را برای همیشه به دام خود انداخته است
دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد
من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل٬ که وقتی اینها را در چمدانم می‌گذارم که در بستر مرگ خواهم بود .»


  
  گابریل گارسیا مارکز نویسنده معاصر آمریکای جنوبی

رسوا

حرفی نگفتم از عشق
یادی نکردم از درد
اما همیشه با اشک
رسواست قلب عاشق